وقتی دلت تنــــگ است
و تنهایـــی
که اشـک هایت...
که زخــم هایت...
نوای خفتـه در صــوت و نـهایت
قلــب پر دردت
ندارد مرهــم و همـدرد
که تا دیـــروز
او بـــود...
من بودم...
که هرشب شـــــاد و خوشـبخت
میان بازوانش غــــرق بودم
نوشتـن ها همـه از بهــر او بودنـد
و رویـــــاهام
همـه وصف خیــال او
کجــا در حسـرت چشمـان من گـم شد
که افــکارم هذیـان ها
و رویـــا هام...
هیاهــویی میان خوابـــــــهایم شـد...
شاعر: شادی