بـــــــارونــــــو دوســــت دارم هنـــوز
چــــون تـــو رو یــــادم میــــاره...
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،
تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی سابق
دوباره جوانه بزنند...
برای مشاهده همه ی عکس ها از ادامه مطالب دیدن نمایید.
بـازهــم مـن و یـادت و تنــــهایی
و این دفــتــــر
و اشعــارم همـه گرد تـو در انبــوه اندوهــت گرفتـار
و افکارم همـه در تـو و در مهـرت
گـره خــورده و درگیــر و گنهـکار
و صـدایـــــت
در گوشـم
که شایــد نشــود مـن و تـو
مــــا بـشــویـم
ای کــاش می شنـیـدم یـک بـار:
نه فقـط افـــکارم
کـه همـه دنـیــــایــم
بـا تـو خـــالـی می شـود
از هــرچــه غــیـر تـو در این دنیاست...
شاعر:شادی
روزها پرنـده وار از پـی هم بی تردیـــد
پـی آواز پـر از نغمـه ی هیــچستانـند
تـو دل آزرده بـه هـر ســـو که نظر اندازی
همـه گم کـرده ی تدبیــر پر از دغـدغـه ی پروازند
همـه شــب من در گریـز و
همه روزها نـالان زخویـش
کـی کجا گم کرده ام
من اصـل و هم آواز خویـش
که چنـین سر میکنم با رنـج و با اندوه خود
به دل خود می دهم
مـن وعـده های پــوچ و هیــــچ
شادی
میــگـــریـــزم...
از خــودم...
از تــــو...
از تمامــی دلخوشی های کودکانه ام
برای نگه داشتنت
و از همه ی منطق لعنتی ات
برای نداشتنت ...
و بازهم گم میـشوم
میان خلأیی گنـگ از خواستـن و
باور جــای خــالـی نامـــم
در کنج قلبــــــت ...
جســـارت میخواهد
دل بستـن به کسی
که نمی داند ارزش اشــک های دخترانه ات را
تا می توانی نا مهربان باش
نـبخش...
نـگذر...
نـدید نگیر...
این روزها خوبـی که کنی
کاسه صبرت
جز با گلــبرگ های کهنه ی یاسش پر نخواهد شد
پاییز که گذشت
وقت رفتنت
وقتی که پر رنگی یاس
کمرنگی تورا پر می کند
حتی له شدن زیر دسـت و پای واژه هایــــت هم
بــی ارزش اســـت...
شاعر:شادی
وقتی دلت تنــــگ است
و تنهایـــی
که اشـک هایت...
که زخــم هایت...
نوای خفتـه در صــوت و نـهایت
قلــب پر دردت
ندارد مرهــم و همـدرد
که تا دیـــروز
او بـــود...
من بودم...
که هرشب شـــــاد و خوشـبخت
میان بازوانش غــــرق بودم
نوشتـن ها همـه از بهــر او بودنـد
و رویـــــاهام
همـه وصف خیــال او
کجــا در حسـرت چشمـان من گـم شد
که افــکارم هذیـان ها
و رویـــا هام...
هیاهــویی میان خوابـــــــهایم شـد...
شاعر: شادی
تعداد صفحات : 2